

بی هیچ شکایتی، آرام و امیدوار - باز خواهی آمد
باید ز جا برخواست هر یک سوی کاری
میهمان خوبی در پیش است
فقط یک بار
وای بر ره زدگان - گمراهان
- حرف ها واژه ها عشقند ، زبان ناخود آگاه تو منم
آری خداوندا - یارا
پذیرش آنچه اینجاست و داشتن بودن امروز
راه هویداست ، مسیر آشنا ،،،، کو اهل دلی ، مردانه انسانی
وای بر من ، خوب میدانم هیچی ام را ، گرده ای بر گرد گیاهی
گیاهی بود عاشق - دیدم آنجا دورتر
دل به دستانت می سپارم
چشم برهم میزنم پا در راهت نهم
با وضو ، با تپش ، با امید ، دل به دریا می زنم
و هر چه جان در پایت در آویختم
ای غرور سبز جنگل ، ای بلندای عصر
از کودکی تا مرگ تنها با تو هستم
در همه شعر ها ، همه ناله هایم ، تنها تو را خوانده ام
خیام می گوید و عطار از خاوردور شنیده ام باز
در شب و روز در تاریخ
تو همه فردائی
دوست دارم لبخند زیبای تو را
که پذیراست اینچنین که گرم است !
اینچنین
سلامی می دهد خورشید - گل ساده دشت را
که دوری جسته ام از دیگران
دوست دارم چشمان تورا
سایه روشنی زیبا
همچون آرام جای کودکان و پاکان
دوست دارم گوشه لبهای تورا
که بیشتر شگفت انگیز است تا دوست داشتنی
برای بوسه ای اینچنین
که آرام ش میکنم اینچنین
دوست دارم روح تو را - که دوست ندارد مرا
تا لحظه آخرین !!
تب سردی بر گذر زمان
با عادتی از اندوه سردرگم و مست
پرستوی سپید خانه ام در تردیدی دوگانه مرغ آشیانه ام است ولی تنها
اینجا همه سرماست ، همه رنج ، بوی بهار می آید . گوئیا به عمر ما نیست ( نیست به عمرم)
این دل طوفانزده ما - باز در گوچه ای بن بست - باز به خطا رفت
- باز بر سنگ فرود آمد تیر احساس من
آن خاک آشنا
آن سرد میهن جاوید و نابم
آن یار صمیمی
آشنا تر برگ با درخت
محتاج ترم از بهار پویش و عطوفتش را
دستم تهی چشمانم خیس ایمانی از خواستن برنخواستن
از تب تو سوزانم
همه آمال رود بی کرانی خلیج است چون من
عاقبت نوغان مرگ در آتش بود
جون همه پروانه های دشت
سر یار ، هیچ ندانم ، عاقبت بر دار منصورم
عشق از دست بدادم کعبه ام گم گشت - بت خانه ای داری
اندر حرم شرک تو می مانم
در تو خواهم آویخت جانا
هر چه باشد
جام زهری ، دوشابی ، دردی ، درمانی
با تو می مانم
پریشانحالی دورانمی ، عین نیاز و جودمی ، سمبل آفرینش ، نفس سوسن باغ جوانی
گوهر ناب سخن ،
قد دلمی ، دل سوزان ، دل بیمار ، دل افسرده و غمخوار
بی تو سال ها ، درد من قرن هاست ، بوی تو ، قدیس زیبای عبادت
تو همان گوهر نایاب سرگشتگی من ، عمر دوران شبابی
معبد به معبد ، کوی به کوی ، خواستگه روح و روانم
بی تو حیرانی دشتم ، بی تو طعمه ددانم ، مرحم درد گذشته ، آرام ساز زخم هایم
نهر گشتی بهر اشکم ، غربت نایافته عشق ، تو همان از جنس خاکی ،
تو مقدس بهر ایمان ، همچو بودا
آه من حیران من ، در شب درد ، شب خونبار من
دست من گیر ای کریم و ای رحیم و ای لطیف و ای قریب و ای عزیز
ای صمیمی همچو گل . من هستم
در رهگذار باد
در این سفر
از نیستی
به میانی تهی و سرد
گریزانم باز
فریاد ها زده ام
از نفس قفس ، از بند آدم ها و خود ها
سیاهی آسمانش انبوه ایستادنهای واهی
نفس ستاره هایش ز یاد برده ام و در پی چراغی دوباره
در من پایکوبان و شادان از سرودها ، همسفران با کوله هایی از بها
نادان از تسهیلات نابش
دیده ام نهایت ریشه و پایدارم را
در خاک و حرمت خاک
آواز عاشقانه دختر دیوانه
« چشم هایم را می بندم و تمام جهان می میرد »
پلک می گشایم و همه چیزاز نو زاده می شود
به گمانم تو را در ذهن ساخته ام
ستاره ها رقصان با جامه های آبی و سرخ بیرون می زنند
سیاهی مطلق چهار نعل درونشان می تازد
چشم هایم را می بندم و تمام جهان می میرد
خواب دیدم در بستر سحرم می کنی
برایم از ماه می خوانی و مرا دیوانه وار می بئسی
به گمانم تو را در ذهن ساخته ام
آسمان وارونه می شود ، دیگر شعله های دوزخ نیست
فرشته ها و شیاطین خارج شوید!
چشم هایم را می بندم و تمام جهان می میرد
می بینمت که به راهی برگشته ای که می گفتی
اما من پیر می شوم و نام تو را از یاد می برم
به گمانم تو را در ذهن ساخته ام
باید به جای تو عاشق پرنده طوفان می شدم
دست کم وقتی بهار می آید آنها دوباره می غرند
چشم ها را می بندم و تمام جهان می میرد
به گمانم تو را همیشه در ذهن ساخته ام.
SILVIA
PELANT